سرود سرد

این شعرها من را سرودند...

سرود سرد

این شعرها من را سرودند...

سرود سرد 09 (خودآزاری)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرود سرد 08 (کلافه)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرود سرد 07 (تلاش!)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرود سرد - بی شماره (یک شعر قدیمی: بوق)

وقتی که بوق فاجعه اشغال می زند

یا یک صدای مرده دم از حال می زند
آنوقت شعر هم شکری تلخ می شود
با قهوه ای سیاه به خود فال می زند:

«ویرانه مانده از همه جاودانه ها
روح بلند آتشمان سرد و مرده است
تصویر های گنگ درون خیال نیست
روی جبین سرد زمین داغ خورده است:

- خون از دهان هرزه ی ابلیس می چکد
همبسترند مادر و همسایه هایمان
چیزی به اسم مرد و برادر نمانده است
باور شکسته توی گلومان... صدایمان...

- دختر... رژ غلیظ و یک جاده ی شلوغ
با عطر تند ادکلن سرکش بلوغ
ماشین مدام پشت سرش
بوق...
بوق....
بوق.....
تا باز وعده های برای ابد: دروغ!

- قبلا کنار خانه بابا درخت بود
قبلا میان باغچه ها لاله داشتیم
چیدیم ساقه های درختان بید را
توی حیات ها تبر و داس کاشتیم

- روییده اند مثل علف های هرز و خشک
در کشتزار های خیابان مغازه ها
- مردن سیاه و زشت و پلید است... پاک نیست
غلتیده اند روی تعفن، جنازه ها

- نفرین و مرگ ریخته روی پیاده رو
- تنها ضمیر رابطه ها: من!
نه ما...
نه تو...
- عصر شکفتن فلز و دود و همهمه ست
قرن سقوط عاطفه ها: قرن بیست و دو»

...

ما روز هایمان پر تکرار بی کسی ست
ما آن قبیله ایم که از یاد رفته ایم
وقتی که کاه و گندم هستی جدا شده
ما کاه بوده ایم که بر باد رفته ایم

با شوق پر زدن به کجا پر کشیده ایم
وقتی که شوق بود سرودیم بال نیست
حالا که شعر هست و دو بال بلند عشق
هی داد می زنیم که مردم! مجال نیست!

بانو فقط نه تو... به خدا هم کلک زدیم
با پله های عشق به شهوت رسیده ایم
یک آسمان دروغ نوشتیم و بعد هم
خورشید عشق را به میانش کشیده ایم

طرح تمام زندگی ما دو حال داشت
یا قفل بی کلید و یا شوق بی جواب
وقتی که خواستیم بفهمیم عشق چیست
گفتند: بچه ای تو برو زود تر بخواب!

مردم همیشه رو به جهنم گریختند
نقاشی خدا که بدون بهشت نیست
این مارو پله گاه به مقصد نمی رسد
این بازی خداست... خط سرنوشت چیست؟ :

وقتی مسیر ها به زمین منتهی شوند
فرقی میان گندم و یک دانه سیب نیست
شاید گناه آدم و حوا بهانه بود
شاید بهانه بود... نه! اصلا عجیب نیست

انسان درون طرح خدا دل شکسته بود
انسان همیشه رانده ی تقدیر خویش ماند
«ابلیس با خدا به تفاهم رسیده بود»
ما را برای چیدن یک دانه سیب... راند!

ششم (کانون اندیشه ی جوان: نوشتار نخست)

     آشنایی من با کانون اندیشة جوان از طریق محمدرضا.و بود. آن سال‌ها من دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران بودم و محمدرضا در کانون کار می‌کرد. به من گفت کانون در نظر دارد به حوزة شعر ورود کند و در این زمینه به فعالیت فرهنگی بپردازد. شروع این فعالیت‌ها را هم نوشتن یک مجموعه کتاب در مورد شاعران معاصر قرار داده است.

     با توجه به شناختم از کانون و اینکه فهمیده بودم کانون، به شکل غیر مستقیم زیر نظر نهاد رهبری اداره می‌شود، طی دو تا سه جلسه تلاش کردم بفهمم هدف و موضع کانون چیست؟ آیا نگاهش به شاعران از منظر توانایی سرایش شعرشان است؟ آیا واقعا می‌خواهد کمبود نگاه بی‌طرف و متخصصانه در مورد شاعران را با نوشتن این کتاب‌ها پر کند؟ آیا می‌خواهد مخاطب جوان را با آنچه که شاعران از منظر شاعری‌شان نه از مناظر دیگر آشنا کند و...

     در این جلسات به اهالی کانون سعی داشتم بفهمانم که من تخصصم شعر است. نه مذهب است نه فلسفه است نه علوم انسانی دیگر. من می‌توانم کتاب‌هایی بنویسم که به شما نشان دهد شاملو و سهراب و فروغ و فریدون و نیما و دیگران تا چه اندازه «شاعر» بوده‌اند. چقدر کارشان در جریان ادبی کشور تأثیرگذار بوده، چقدر توانسته‌اند تجربه‌های جدید در فضای شعر خلق کنند، چقدر در زبان مؤثر بوده‌اند و...

     در تمامی این جلسات موضع اهالی کانون موضعی کاملاً روشن‌فکر مآبانه بود و سعی داشتند بگویند «بله ما هم دقیقاً هدفمان همین است. ما هم می‌خواهیم این شاعران را آنچنان که هستند بشناسیم و نمی‌خواهیم وارد پرتگاه قضاوت و تخریب یا تایید شخصیت‌هایشان بشویم، ما هم معتقدیم شخصیت یک شاعر یا نقاش یا خوانند ربطی به توانایی خلق شعر یا نقاشی یا زیبا خواندنش ندارد، ما هم...» و با این سخنان از من خواستند طرح کاری خود را برای ده شاعر پیش و ده شاعر پس از انقلاب آماده کنم و من با مشقت فراوان سعی کردم با چکش‌کاری‌های متعدد طرح خود را پیش ببرم و آماده کنم و خلاصه‌اش را تقدیم کانون کنم.

     در همین گیر و دار، عزیزی، آنچنان که گویی می‌خواهد کسی را از خواب بیدار کند، یا آنچنان که از پشت روی شانة کسی که از مرحله پرت است می‌زند روی شانه‌ام زد و گفت: «به شعارهایشان گوش نده! این‌ها یکی را می‌خواهند مثل محمدرضا سرشار که آمد و امثال هدایت و چوبک را له کرد، بیاید امثال شاملو و فروغ و امثال ذلک را نابود کند و در مقابلش امثال قیصر و حسینی را بولد کند و بالاببرد. تو به درد اینها نمی‌خوری خودت بفهم و بکش کنار. بگذار کارشان را به کسی مثل شهریار زرشناس بسپارند که خوب از عهده‌اش بر می‌آید.»

     در جلسة بعدی که با مسئولین ارشد کانون داشتیم دقیقاً و با صراحت، همین مضمون را از ایشان شنیدم! با اعلام موضع رسمی‌ام، طرحم را تسلیم ایشان کردم و تاکید کردم من کارم را به روش خودم انجام میدهم. روشی که می‌گوید: «هنر، چگونه گفتن است، نه چه گفتن.» و با اطمینان می‌دانستم مرا برای اجرا آن طرح نخواهند خواست.

     امروز خوشحالم که نخستین اعتبار علمی‌ام را با نوشتن آن کتاب‌ها خراب نکرده‌ام...