آشنایی من با کانون اندیشة جوان از طریق محمدرضا.و بود. آن سالها من دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران بودم و محمدرضا در کانون کار میکرد. به من گفت کانون در نظر دارد به حوزة شعر ورود کند و در این زمینه به فعالیت فرهنگی بپردازد. شروع این فعالیتها را هم نوشتن یک مجموعه کتاب در مورد شاعران معاصر قرار داده است.
با توجه به شناختم از کانون و اینکه فهمیده بودم کانون، به شکل غیر مستقیم زیر نظر نهاد رهبری اداره میشود، طی دو تا سه جلسه تلاش کردم بفهمم هدف و موضع کانون چیست؟ آیا نگاهش به شاعران از منظر توانایی سرایش شعرشان است؟ آیا واقعا میخواهد کمبود نگاه بیطرف و متخصصانه در مورد شاعران را با نوشتن این کتابها پر کند؟ آیا میخواهد مخاطب جوان را با آنچه که شاعران از منظر شاعریشان نه از مناظر دیگر آشنا کند و...
در این جلسات به اهالی کانون سعی داشتم بفهمانم که من تخصصم شعر است. نه مذهب است نه فلسفه است نه علوم انسانی دیگر. من میتوانم کتابهایی بنویسم که به شما نشان دهد شاملو و سهراب و فروغ و فریدون و نیما و دیگران تا چه اندازه «شاعر» بودهاند. چقدر کارشان در جریان ادبی کشور تأثیرگذار بوده، چقدر توانستهاند تجربههای جدید در فضای شعر خلق کنند، چقدر در زبان مؤثر بودهاند و...
در تمامی این جلسات موضع اهالی کانون موضعی کاملاً روشنفکر مآبانه بود و سعی داشتند بگویند «بله ما هم دقیقاً هدفمان همین است. ما هم میخواهیم این شاعران را آنچنان که هستند بشناسیم و نمیخواهیم وارد پرتگاه قضاوت و تخریب یا تایید شخصیتهایشان بشویم، ما هم معتقدیم شخصیت یک شاعر یا نقاش یا خوانند ربطی به توانایی خلق شعر یا نقاشی یا زیبا خواندنش ندارد، ما هم...» و با این سخنان از من خواستند طرح کاری خود را برای ده شاعر پیش و ده شاعر پس از انقلاب آماده کنم و من با مشقت فراوان سعی کردم با چکشکاریهای متعدد طرح خود را پیش ببرم و آماده کنم و خلاصهاش را تقدیم کانون کنم.
در همین گیر و دار، عزیزی، آنچنان که گویی میخواهد کسی را از خواب بیدار کند، یا آنچنان که از پشت روی شانة کسی که از مرحله پرت است میزند روی شانهام زد و گفت: «به شعارهایشان گوش نده! اینها یکی را میخواهند مثل محمدرضا سرشار که آمد و امثال هدایت و چوبک را له کرد، بیاید امثال شاملو و فروغ و امثال ذلک را نابود کند و در مقابلش امثال قیصر و حسینی را بولد کند و بالاببرد. تو به درد اینها نمیخوری خودت بفهم و بکش کنار. بگذار کارشان را به کسی مثل شهریار زرشناس بسپارند که خوب از عهدهاش بر میآید.»
در جلسة بعدی که با مسئولین ارشد کانون داشتیم دقیقاً و با صراحت، همین مضمون را از ایشان شنیدم! با اعلام موضع رسمیام، طرحم را تسلیم ایشان کردم و تاکید کردم من کارم را به روش خودم انجام میدهم. روشی که میگوید: «هنر، چگونه گفتن است، نه چه گفتن.» و با اطمینان میدانستم مرا برای اجرا آن طرح نخواهند خواست.
امروز خوشحالم که نخستین اعتبار علمیام را با نوشتن آن کتابها خراب نکردهام...