یک: درد دل
دوستی را میشناسم که به شدت معترض بود و هست به رفتار رانندگان تاکسی که در برخورد با مسافرین خوب عمل نمی کنند و لبخند به چهره هایشان به زور می نشیند، بعد خودِ این دوست، در پاسخ به سلام دادن مشکل دارد. درست در لحظه ای که داشت توی گوش من می گفت که رانندگان چرا ال هستند و بل هستند یکی از دوستان مشترکمان رد شد و به هر دویمان سلام کرد اما دوست گرامی روشنفکر فرهنگی ما جواب سلامش را نداد! به همین راحتی!
دوست دیگری دارم که بمب ادعای فرهنگ است و اتفاقا هم آدم بافرهنگی است و به هیچ وجه مدعی نیستم جزء قشر فرودست فرهنگی است اما زندگی اش پر است از فشار فرهنگی که به دیگران وارد می کند. او انتظار دارد همه سامانه ی فرهنگی او را پذیرا باشند. مثلا چون معتقد است که «سگ نجس نیست» انتظار دارد حتی مسلمان هایی که به خانه اش دعوت می کند به وجود سگ در خانه اش اعتراضی نداشته باشند. بنده ی خدا فکر نمی کند که دین و منش و روش زندگی هر کسی برای خودش محترم است و نباید از دیگران متوقع باشد به دین او باشند...
دوست دیگری دارم که یک کتابخانه ی بسیار بزرگ دارد و انسان به شدت اهل کتابی است. فرهنگی است و روشن فکر. مدت یکسال و نیم است که چیزی نزدیک به ده کتاب از من امانت گرفته و بازپس نیاورده. این در حالی است که یک روز توی مترو داشت اعتراض می کرد که چرا مردم ما ساده ترین چیزها را نمی فهمند که مثلا برای ورود و خروج به واگن های قطار اولویت با خروج است و...
دوست دیگری دارم که مدت یک سال است از او -که در شهر دیگری زندگی می کند و در همان شهر هم با او آشنا شدم و مدتهاست دوست هستیم- دعوت کرده ام به تهران بیاید و در سفری کوتاه -به خرج من- میهمان من باشد و تهران را بگردد با خانواده اش و من هم او را ببینم... حتی به خودش زحمت نداده جواب نامه های دست نویس و مکتوب مرا بدهد! آنقدر متوجه نیست که حتی اگر نمی خواهد بیاید به هر دلیل، باید یک جواب به نامه ها بدهد. دست کم یک جواب خشک و خالی... این در حالی است که همین دوست عزیز گرامی بنده، معترض بود که چرا دانشجویان همکلاسی ما هنگام ورود استاد از جایشان بلند نمی شوند و به استاد احترام نمی گذارند و...
دو: ژست
ظاهرا این روزها ژست فرهنگی گرفتن از خود فرهنگ موضوعیت بیشتری دارد. به راحتی به خودمان اجازه می دهیم خودمان را مرکز فرهنگ و شعور و روشنفکری بدانیم و بقیه مردم را عوام کالانعام بپنداریم و از طرف دیگری در الفبای روابط اجتماعی و فرهنگی خود به شدت ضعف داشته باشیم.
این روزها جمله ی کلیشه ای «اینها را رها کن، فرهنگشان در همین سطح است» همه جا را گرفته و هر کسی را که می بینی شیپورچی روشنفکری است. اما...
سه: تنهایی
این روزها فکر می کنم بی اندازه تنهایم...
درسا به نظرم این کتاب و بخون ارتباط بدون خشونت. به من که خیلی کمک کرد.شاید به تو هم کمک کنه دست از شکایت از دیگران برداری. تو نیاز به صمیت داشتی براورده نشده و این خشمگینت کرده یا هر چیز دیگری این کتاب کمک م یکنه بهت همه چیز و دوباره و با نگاه دیگه ای ببینی
من متوجه نمی شم توی نوشته ی الانم اصلا اعتراضی به اینکه چرا باهام صمیمی نیستن ندارم! من از چه کسی انتظار ضمیمیت داشتم که برآورده نشدنش خشمگینم کرده؟ کدوم خشم؟ من آدم تنهایی هستم (از درون) اما اتفاقا با بسیاری صمیمی ام و دوستان بسیار زیادی (از بیرون) دارم... چیزی که نوشتم یک درده... یک درد... درد فرهنگ نداشتن و داشتن... درد تظاهر... سعی می کنم کتاب رو پیدا کنم و بخونم ببینم منظورت چیه و چرا از نوشته ی من به این رسیدی که من از اینکه باهام صمیمی نیستن خشمگینم!
به نظرم صمییمت در این کتاب یک مفهوم روان شناسی است نه ان چیزی که شما به عنوان عرف می شناسی. البته من کتاب رو ندیدم ولی حدسم اینه.
این برداشت من بود
من برداشت شما را درک نمی کنم
از کجای نوشته من به این برداشت رسیدید که دنبال ایجاد صمیمیت بوده ام؟
با کی؟
با کدام این دوستان که از آنها حرف زدم دنبال صمیمیت بودم؟